دچار تکرار شدم ، هیچ چیز تازهای نیست ، البته به جز غم ، که هربار یه جور تازهای رو دل ادم فرود میاد ، باقی چیزا تکراریه ، هیچ حرف تازهای ندارم که بگم ، شش ماه دوستم رو ندیدم و هفتهی دیگه قراره ببینمش،اما مطمئنم بعد اینهمه مدت هم که هم رو ببینیم ، چیز تازهای برای گفتن نداریم ، یه دیدار کسالت بار مثل وجههای دیگهی این زندگی کسالت بار.
مهاجرت به کانادا برای هنرمندانتمام وجود من پر شده از نفرت . من از محل کارم ، از همکارهایم ، از بیمارهای توی بخشمان ، از رنگ آبی دیوارهای بخش متنفرم. از گوشی موبایلم که آنقد کم طاقت و عصبیام که چندباری پرتش کردهام یک طرف دیگر ، از صدای جویدن ادمها موقع غذا خوردن ، و حتی از صدای نخ کشیدن دندانها متنفرم . از بیدار شدن از خواب متنفرم چون که بیشترش از زندگی بیزارم . از زندگیای که هیچ چیزش انطوری که دوست دارم نیست . از آیندهی نامعلوم ، از اینکه مدام منتظر سر ماهم تا حقوقم واریز شود و ببینم هنوز چقدر زیاد برای رسیدن به حداقل آرزوهایم کم دارم . از کارهای تکراری هرروز در محل کار ، از ماساژ قلبی بیماران cprبرگشتی و مردنی بخش، از ریختن آب مقطر توی ویال داروها از همهی اینکارهای کوچک و جزئی متنفرم . از جز به جز همه چیز زندگیام کلافهام . از خانهی کوچکمان که هیچ کنجی نداری که برای خودت باشد تا سرت را فرو کنی توی بیچارگی خودت ، از صدای تلویزیون و رسانهی منفور که همیشه همه جای خانه پیچیده ، کلافهام .هرروز بلند میشوم و اینهمه کلافگی و نفرت را با خودم حمل میکنم. آدم باید یکجایی داشته باشد که حال بدش را ببرد آنجا و برای چیزی یا کسی اهمیت داشته باشد. همانجایی که ما هیچوقت نداشتیم.
مهاجرت به کانادا برای هنرمندانتعداد صفحات : 1